روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی
از همسرش نشنیده بود بیمار شد***
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از
موتورش برای حمل و نقل کالا
در شهر استفاده
می کردبرای اولین بارهمسرش
راسوارموتورسیکلت
خود کرد***
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی
و خجالت نمی دانست دستهایش را کجا
بگذارد که ناگهان شوهرش گفت مرا بغل کن***
زن پرسید چه کار کنم"وقتی متوجه حرف
شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد
و با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد
و کم کم اشک صورتش را خیس نمود***
به نیمه راه رسیده بودن که زن از شوهرش
خواست به خانه برگردند***
شوهرش با تعجب رسید چرا***
تقریبا به بیمارستان رسیده ایم***
زن جواب داد دیگر لازم نیست من بهترشدم
سرم دیگر درد نمی کند***
شوهر همسرش را به خانه رساند ولی
هرگذ متوجه نخواهد شد که گفتن همان
جمله ساده"مرابغل کن"چقدراحساس خوشبختی
را در قلب همسرش باعث شده که در همین
مسیر کوتاه سردردش را خوب کرده است***