دلنوشته های یک پسر
 سنگ تراش پیر

سلام ممنون از  اينكه اين وبلاگ رو انتخاب كرده ايد. نظر يادتون نره.  


                                           باتشكر مدير وبلاگ محمد جواد
www.poyaz86@yahoo.com

» آبان ۱۴۰۴
» شهریور ۱۴۰۴
» اردیبهشت ۱۴۰۴
» آذر ۱۴۰۲
» آبان ۱۴۰۲
» خرداد ۱۴۰۲
» بهمن ۱۴۰۱
» دی ۱۴۰۱
» شهریور ۱۴۰۱
» مرداد ۱۴۰۱
» تیر ۱۴۰۱
» آبان ۱۴۰۰
» اسفند ۱۳۹۹
» اردیبهشت ۱۳۹۹
» اسفند ۱۳۹۸
» بهمن ۱۳۹۸
» دی ۱۳۹۸
» آبان ۱۳۹۸
» مهر ۱۳۹۸
» تیر ۱۳۹۸
» خرداد ۱۳۹۸
» اردیبهشت ۱۳۹۸
» اسفند ۱۳۹۷
» بهمن ۱۳۹۷
» آبان ۱۳۹۷
» مهر ۱۳۹۷
» مرداد ۱۳۹۷
» فروردین ۱۳۹۷
» مهر ۱۳۹۶
» شهریور ۱۳۹۶
» خرداد ۱۳۹۶
» اردیبهشت ۱۳۹۶
» فروردین ۱۳۹۶
» دی ۱۳۹۵
» آذر ۱۳۹۵
» مهر ۱۳۹۵
» آرشيو
» تنظیمات جستجوی گوگل
» دان
» کلی
» بیتالک
» موزیک برای وبلاگ
» جدیدترین قالب
» خیلی باحاله
» برترین اینترنت های دنیا
» دانلود
» عکس 98
» خیلی دلم تنگ بود که اینو نوشتم
» پیش نماز
» درسی از روبرت دو ونسنزو
» داستان دعوای خر و گاو
»
» داستان مرد ثروتمند و پسرش
»
» ماجرای شاه عباس صفوی و پِهِن اسب
»
»
 

پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
 

یوما داستان زندگی حضرت خدیجه(س)است. زندگی زنی از زنان صاحب­ نام، برجسته و ثروتمند طایفه ­ی قریش که پس از آشنایی با محمدامین برادرزاده ­ی ابوطالب و سپردن کاروان تجاری ­اش به او شیفته اخلاق و منش او می ­شود و همه خواستگاران خود را که از بزرگان و صاحب منصبان قریش هستند ناکام می ­گذارد و به همسری محمد پسر عبداله و آمنه در می ­آید. داستان، آشنایی ایشان را با حضرت، ازدواج، بعثت تا تولد حضرت فاطمه زهرا(س) را روایت می ­کند و پس از آن به ماجرای شعب ابیطالب و وفات بزرگترین حامی پیامبر اکرم می­ پردازد.

یوما بخشی از زندگی زنی است که مادری یتیمان شهر را می ­کند. داستان زنی که اشرافمکه برای به ­دست آوردنش و تصاحب ثروتش سر و دست می ­شکنند. همان زنی که علی­ رغم جهل مردان زمانش و تنگ‌نظری‌هایشان نسبت به زن با ارثیه پدری­ اش تجارت می­ کند و چیزی نمی­ گذرد که پا به پای مردان و گاهی پیش­تر کاروان ­داری می­ کند و شهره زنان و مردان عرب می ­شود. روایتی جذاب و داستانی از زنی که در جاهلیت عرب فعالیت اجتماعی می­ کرد و به عفیف بودن شهرت داشته است و مادری یتیمان خواهرش و یتیمان شهر را می ­کند. کنیزانش مجازند او را مادر صدا کنند و اشتباهات­شان در خانه ­اش قابل بخشش است.

 این کتاب از معدود داستان­ هایی که در چند سال اخیر در مورد همسر بزرگوار پیامبر رحمت نوشته شده و نویسنده جوان این اثر هم مریم راهی، کارشناس ارشد زبانشناسی همگانی است. نویسندگی مجلات را در کارنامه‌اش دارد و علاوه بر یوما صاحب کتاب­های «دو چشم بر آسمان» و «برپا» است.

یوما داستانی است با بستر تاریخی که از جملات وکلمات آن برمی­ آید که نویسنده با یک عقبه تحقیقاتی تاریخی دست به قلم شده است. داستان جابه­ جا با توجه به همین زمینه­ ی تاریخی به وقایع صدر اسلام اشاره­ می­ کند و با تصویری کردن وقایع و تلفیق خیال و واقعیت، وقایع را ملموس ­تر و شفاف­ تر کرده است. اما این بستر تاریخی باعث نشده است که داستان فدای این زمینه شود. نویسنده توانسته چارچوب­ های داستانی را به خورد تاریخ بدهد و داستان خودش را روایت کند. شخصیت‌های اصلی قصه خدیجه دختر خویلد و محمد پسر عبدالله امین ­ترین مرد مکه که بعدها به پیامبری مبعوث می­ شود هستند. شخصیت­ های فرعی علی­(ع)، ام­ه انی و صفیه خواهرش و نفیسه و بحریه کنیز بانو خدیجه هستند که نویسنده هر کدام را در فراخور داستان پررنگ می­ کند و بار داستان را به آن­ها می­ سپارد. هر چند شخصیت­ هایی مثل ام جمیل که همسر ابولهب است و بارها بانو را برای او خواستگاری کرده است با اینکه از شخصیت­ های فرعی داستان است از سمت نویسنده به عنوان جبهه­ ی مقابل بانو جدی گرفته شده است و کاملا ملموس از آب درآمده است. البته همه این شخصیت­ ها دو دسته اند. یک دسته آنهایی هستند که در تاریخ نام­ آنها بوده و سندی بر حضورشان در آن برهه از زمان وجود دارد و دسته دوم آنانی هستند که ساخته تخیل نویسنده هستند برای نزدیک ­تر شدن به شخصیت­ های تاریخی که کنیزان از این جمله ­اند. علی ­رغم همه آنچه از تخیل در خلق داستان به کار گرفته شده است هیچ جا از اصل تاریخ و اسناد عدول صورت نگرفته است.

خواننده فارغ از اینکه داستان غریب به 1400سال دورتر از او اتفاق افتاده است به دلیل صحنه­ سازی­ ها و تصویرهای بکری که نویسنده ساخته با شخصیت­ ها همراه می­ شود و خودش را نیز بخشی از داستان می­ داند. هم­ پای قهرمان داستان که از شوکت و جلالی برخوردار است اما قرار است در تنهایی فرزندش را به دنیا بیاورد می­ آید. داستان در هفت بخش «آب را طهور، مرا مطهر»، «رخساره­ام سپید»، «نامه­ام را به دست راست»، «دستم را پر»، «سرم را رحمت باران»، «پایم بر صراط» و «پایم بر قرار» روایت شده است.

از جمله مشخصه­ هایی که یوما را از باقی داستان­ های تاریخی حول زندگی ام­ المومنین خدیجه(س) و رسول اکرم(ص) متمایز کرده است، روایت عاشقانه ­های شیرین و دلچسب معشوقه­ هایی است که مبنای عشق­ شان جز بندگی خدای رحمان نیست:

یا عزیزتی، خدیجه!... چشمان زیبایت را بگشای که دلتنگم به دیدن­شان

سرگیجه دارم و ضعفی سخت. می­گویم:

و من دلتنگ صدای دلنشین تو

سرفه... سرفه... و نفسم تنگی می­کند و بریده بریده:

سخن بگو یا حبیبی که شنیده­ هایم اندک است...

آرام دست بر لبانم می­ گذارد و رخصتم نمی ­دهد باقی کلام را بگویم و خود:

چه بگویم که شیرین­تر از گفته­ های تو باشد برای من که مشتاق؟

عمری که با تو به سر بردم برایم دمی است... خیال کن جرعه­ ایی از پیاله­ ایی لبریز...

محمدم!

بگو بانوی از جان شیرین­ تر!...

باز گریه سد می­ شود برای کلامم. دقیقه ­ایی بعد دست از دستش می­ گیرم و خود را بالا می­ کشم. محمدم نیز قدری پیش­تر می­ آید و به سرآستین، اشک از رخسارم پاک می­کند

گریستن را بگذار برای من... تو را باغی از لبخند در انتظار است...

و  شب عروسی­ شان از آن دست قسمت­ های داستان است که نویسنده هنرنمایی ­اش را به نهایت رسانده و با رعایت تمام اصول و بدون تخطی از تاریخ و واقعیت، حضرات را دراین شب روایت می­ کند؛ با همه شباهت­ هایی که جوانان امروزی می­ توانند با آن همزادپنداری کنند.

خانه­ ام خانه­ ی توست و من کنیزت، یا روحی

بانویم می ­گوید و رخساره ­اش چون سیب سرخی می­ شود و سر به زیر می­ افکند. سرورم محمد امین لحظه ­ای کوتاه خدیجه را می­ نگرد به نخستین نگاه عاشقانه... و آنگاه با لبخندی گرم که در پس حیایی دلخواه پنهانش می­دارد و از هزار تهیت خوش­تر است می­ گوید:

و رزقی!

خدیجه شیرین­ تر از پیش:

و نفسی!

محمدامین دست بر قلبش می­ گذارد و خیره در چشمان زیبای بانو، به مهربانی تمام:

و ساکن قلبی!

این عشق در تمام صفحات کتاب ساری و جاری است حتی در سخت ی­های روزهای آغازین تبلیغ اسلام و تیمار کردن زخم ­های محمد از کلوخه ­های بچه­ های مکه و روزهای طاقت­ فرسای شعب ابیطالب. از سوی دیگر آنچه از رسول نمایش داده می­شود مصداق رحمه­ للعالمینی اوست و در پایان داستان تصویری جز رافت و حلم و مهربانی از ایشان در ذهن نمی­ ماند؛ بدون اینکه نویسنده دائم آن را گفته باشد و یا تکرار کرده باشد. این خصیصه حضرت در خرده روایت­ ها و تصاویری که نویسنده ساخته گنجانده شده است. از آنها می­ شود به ماجرای سنگ زدن بچه­ های مکه به حضرت به دستور ابولهب و ابوسفیان و خونین شدن چهره مبارک ایشان اشاره کرد. در این صحنه بانو پیشانی ایشان را از خون پاک می­کنند و شکایت می­ کنند از بی­ وفایی این مردم اما پیامبر خدا با طمانینه و آرامش بانو را به صبر دعوت می­ کند و مردم را تبرئه می­ کند. و یا در صحنه دیگری مردی فقیر وارد مجلس حضرت می­ شود و جایی برای نشستن ندارد. حضرت ردای تن­شان را درمی­ آورند و به او می­ دهند و می­خواهند او ردا را زیرانداز کند و بنشیند. همه از این پیشنهاد رسول خدا شوکه می­ شوند. آن مرد فقیر جلو می ­آید و می­گوید که حضرت او را که به­ سان مرده ­ای بوده با این­ کار زنده کرده است.

مریم راهی در این داستان علی­(ع) را طوری پردازش می کند که همیشه او را کنار رسول خاتم می­ بینیم. در همه حال ادب کرده و سکوت اختیار کرده و گاهی در غیاب ایشان سکوت می­ شکند و حرف می­ زند. خواهران علی و ابوطالب و عبدالمطلب نیز خوب ساخته شده ­اند.

علی­ رغم اینکه داستان­ های تاریخی پایان لو رفته دارند و خواننده همه چیز را از قبل بارها و بارها در کتب تاریخی یا فیلم­ های تاریخی دیده است، نویسنده توانسته با خلاقیت در روایت خواننده را با خود همراه­ کند. شاید آوردن اطلاعات ریز تاریخی که در هیچ­کدام از آثار نوشته شده ذکر نشده است و جا دادنش لابلای دانسته ­ها اثر را دلنشین ­تر از یک اثر تاریخی صرف کرده است.

زاویه دید روایت متعدد است؛ گاهی خود بانو خدیجه(س) روایت می­ کند، گاهی بحریه کنیزشان و گاهی دیگران. به نظر می­ رسد نویسنده این تعدد زاویه دید را ترفندی برای نزدیکی بیشتر به بانو و پرداختن به ابعاد مختلف زندگی حضرت قرار داده است اما گاهی همین تعددها خواننده را گیج می ­کند و تا دو سه خط بعد از تغییر زاویه دید هنوز درگیر این تغییر است و راوی جدید را جستجو می کند. و نکته دیگر این که نثر داستان با توجه به تاریخی بودن داستان قابل پذیرش است اما اگر کمی، فقط کمی روان­تر نگاشته می­ شد حتما مخاطب عام­ تری را پای چنین کتاب خوش­خوان و وزین می­ نشاند. البته این شکل از نثر در نیمه دوم کتاب تعدیل شده است.

بانو خدیجه(س) از آن جهت که زنی مستقل و خودساخته و مومنه بود می­ تواند الگوی بسیاری از دختران و بانوان امروز باشند که علاقمند به فعالیت­ های بیرون از منزل هستند. زنی که همه چیز داشت و همه داشته­ ها و اعتبار چندین و چندساله ­اش را برای اسلام هزینه کرد. ابعاد مختلف شخصیت بانو در این کتاب آمده است؛ از مهرورزی و محبتش به مردم و حتی کنیزانش، از یتیم­ نوازی و دست خیرش تا فصاحت کلام و استواری­ اش در مقابل مخالفان اسلام. زیباترین این صحنه­ ها آنجایی که خدیجه از جایی می­ گذرد و هند مشغول رجز خواندن و بدگویی از محمد است. او خدیجه را به مناظره م ی­طلبد و بانو در چشم ­به هم زدنی با بلاغت و فصاحت کلامش جمع زنان قریش را همراه و هم­دل خود می­کند.

  یوما ارزش چندین و چندبار خوانده شدن را دارد و حرفی برای دست اندرکاران حوزه نشر و کتاب نیز هم؛ اینکه اگر ناشران به جای چاپ کتب دم دستی و ب ی­مایه و ترجمه ­های نه­ چندان دلچسب رویکرد مناسب­ تری به شخصیت­ های تاریخی موثر و بازنویسی زندگی آنها داشته­ باشند حتما خوانده خواهند شد. 

یوما در 208 صفحه و در سال 94 انتشارات نیستان وارد بازار نشر کرده است و ظاهرا اقبال عمومی به این اثر کتاب را به چاپ چهارم رسانده است


 

 
 
 

پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

 

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

 

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!

 

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

 

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

 

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..

 

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

 

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

 

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

 

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

 

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

 

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..

 

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

 

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

 

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

 

بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.


نتیجه داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.


 

 
 
 

پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
 

خداوند به یكى از پیامبران وحى كرد:


 كه فردا صبح اول چیزى كه جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مكن ! و از پنجمى بگریز!

 پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با كوه سیاه بزرگى روبرو شد، كمى ایستاده و با خود گفت :


 خداوند دستور داده این كوه را  بخورم . در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فكرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى دهد، حتما این كوه خوردنى است . به سوى كوه حركت كرد هر چه پیش مى رفت كوه كوچكتر مى شد سرانجام كوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى كه خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است .

 از آن محل كه گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده این را پنهان كنم . گودالى كند و طشت را در آن نهاد و خاك روى آن ریخت و رفت . اندكى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه كرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل كردم و طشت را پنهان نمودم .

 سپس با یك پرنده برخورد نمود كه باز شكارى آن را دنبال مى كرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت :


 پروردگار فرمان داده كه این را بپذیرم . آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شكارى گفت :


 اى پیامبر خدا! شكارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقیب مى كردم .
 پیامبر با خود گفت :


 پروردگارم دستور داده این را ناامید نكنم . مقدارى گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت :


 مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت .

 پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموریت خود را خوب انجام دادى . آیا حكمت آن ماءموریت را دانستى و چرا چنین ماءموریتى به شما داده شد؟


 پاسخ داد: نه ! ندانستم .

 گفتند: اما منظور از كوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم مى كند. ولى اگر شخصیت خود را حفظ كند و آتش ‍ غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شیرین و لذیذ در خواهد آمد.


 و منظور از طشت طلا عمل صالح و كار نیك است ، وقتى انسان آن را پنهان كند خداوند آن را آشكار مى سازد تا بنده اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این كه اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر كرده است . و منظور از پرنده ، آدم پندگویى است كه شما را پند و اندرز مى دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل كرد.


 و منظور از باز شكارى شخص نیازمندى است كه نباید او را ناامید كرد.


 و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویى پشت سر مردم است ، باید از آن گریخت و نباید غیبت كسى را كرد.


 

 
 
 

پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه و دوستت دارم 


 

 
 
» قالب وبلاگ جدید
» اپلود
» وحید (اسیری عشق است)
» گلی از دیار بم
» با معرفت.
» فروشگاه سیستم صوتی
» بیازری
  RSS 2.0  

فال حافظ

فال حافظ

____________________________________ _______________________________________ __________________________________________ _______________________________________ ___________________________________________________ ____________________________________ _______________________________________

ابزار وبلاگ
راهنمای وبلاگ نویسان

Weblog Themes By Blog Skin
 

اسلایدر