دلنوشته های یک پسر
 سنگ تراش پیر

سلام ممنون از  اينكه اين وبلاگ رو انتخاب كرده ايد. نظر يادتون نره.  


                                           باتشكر مدير وبلاگ محمد جواد
www.poyaz86@yahoo.com

» آبان ۱۴۰۴
» شهریور ۱۴۰۴
» اردیبهشت ۱۴۰۴
» آذر ۱۴۰۲
» آبان ۱۴۰۲
» خرداد ۱۴۰۲
» بهمن ۱۴۰۱
» دی ۱۴۰۱
» شهریور ۱۴۰۱
» مرداد ۱۴۰۱
» تیر ۱۴۰۱
» آبان ۱۴۰۰
» اسفند ۱۳۹۹
» اردیبهشت ۱۳۹۹
» اسفند ۱۳۹۸
» بهمن ۱۳۹۸
» دی ۱۳۹۸
» آبان ۱۳۹۸
» مهر ۱۳۹۸
» تیر ۱۳۹۸
» خرداد ۱۳۹۸
» اردیبهشت ۱۳۹۸
» اسفند ۱۳۹۷
» بهمن ۱۳۹۷
» آبان ۱۳۹۷
» مهر ۱۳۹۷
» مرداد ۱۳۹۷
» فروردین ۱۳۹۷
» مهر ۱۳۹۶
» شهریور ۱۳۹۶
» خرداد ۱۳۹۶
» اردیبهشت ۱۳۹۶
» فروردین ۱۳۹۶
» دی ۱۳۹۵
» آذر ۱۳۹۵
» مهر ۱۳۹۵
» آرشيو
» تنظیمات جستجوی گوگل
» دان
» کلی
» بیتالک
» موزیک برای وبلاگ
» جدیدترین قالب
» خیلی باحاله
» برترین اینترنت های دنیا
» دانلود
» عکس 98
» خیلی دلم تنگ بود که اینو نوشتم
» پیش نماز
» درسی از روبرت دو ونسنزو
» داستان دعوای خر و گاو
»
» داستان مرد ثروتمند و پسرش
»
» ماجرای شاه عباس صفوی و پِهِن اسب
»
»
 

پیش نماز پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴
 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم‌فرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.

پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: می‌خواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیش‌نماز مسجد دوختند. پیش‌نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه می‌کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود.


 

 
 
 

درسی از روبرت دو ونسنزو پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴
 

تپسلتپسل

روزی روبرت دو ونسنزو گلف‌باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می‌شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی به وی نزدیک می‌شود.
زن پیروزی‌اش را تبریک می‌گوید و سپس عاجزانه می‌گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تأثیر حرف‌های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می‌فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روز‌های خوشی را آرزو می‌کنم.
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف‌بازان به میز او نزدیک می‌شود و می‌گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده‌اید. می‌خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است.
دو ونسزو می‌پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است؟
مرد می‌گوید: بله کاملاً همینطور است.
دو ونسنزو می‌گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.


 

 
 
» قالب وبلاگ جدید
» اپلود
» وحید (اسیری عشق است)
» گلی از دیار بم
» با معرفت.
» فروشگاه سیستم صوتی
» بیازری
  RSS 2.0  

فال حافظ

فال حافظ

____________________________________ _______________________________________ __________________________________________ _______________________________________ ___________________________________________________ ____________________________________ _______________________________________

ابزار وبلاگ
راهنمای وبلاگ نویسان

Weblog Themes By Blog Skin
 

اسلایدر