


اسبها درشکه ها را کشیده اند ولی انعام را درشکه چی گرفت!
به چشمان اسب چشم بند زده و بر دهانش پوزبند تا نبیند و حرف نزند،
چه آشناست زندگی درشکه چی و اسبهایش....!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-
توی گسترده ی رویا ای سوار اسب ابلق
دنبال کدوم مسیری توی تاریکی مطلق
ای به رویا سرسپرده با توام ای همه خوبی
راهی کدوم دیاری آخه با این اسب چوبی؟
ــــ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
حادثه غمبار زلزله در ایران که کشوری زلزلهخیز است، حادثه غریبی نیست، هر چند وقت یکبار زمین میلرزد و دلها را میلرزاند و دوباره آرام میشود.
هنوز خاطره تلخ زلزله رودبار و منجیل و بم فراموش نشده است که دوباره رخت سیاه برای از دست دادن تعدادی از هموطنان در زلزله آذربایجان شرقی تن میکنیم.
در روستای زلزله زده گوره درق که از توابع شهرستان اهر است، همه منازل خراب شدهاند، حتی مسجد روستا نیز کاملاً ویران شده است.
به هر حال آرزو می کنیم این مردم عزیز بتوانند دوباره لبخندی از شادی بزنند و هرگز غم بر آن ها حکومت نکند دعا های ما رانیز بپذیرید
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪۵
مردی از کنار جاده ای می گذشت که دید راهبی برای فروختن اسبش آنجا ایستاده است. مرد که در فکر خریدن یک اسب خوب بود ایستاد تا اسب راهب را بررسی کند.
راهب بر اسب سوار شد و به راه افتاد. مرد دید که راهب هر بار برای راه افتادن اسب به جای اینکه بگوید "برو" می گوید "خدا را شکر" و اسب راه می افتد. بعد هم برای متوقف کردن اسب، به جای اینکه بگوید "هی!" می گفت "آمین" و اسب می ایستاد. مرد برای امتحان کردن اسب آن را از راهب گرفت، سوارش شد و گفت "خدا را شکر". اسب شروع به قدم رفتن کرد. مرد دوباره گفت "خدا را شکر"، و اسب یورتمه رفت. با تکرار "خدا را شکر" اسب شروع به تاخت کرد، تا اینکه مرد متوجه شد به یک پرتگاه نزدیک می شوند. مرد با ترس فریاد زد "هی! هی!" اما اسب همچنان با سرعت می تاخت. مرد ناگهان به یاد آورد که باید چه بگوید، و فریاد زد "آمین! آمین!". و اسب درست در لبه پرتگاه ایستاد. مرد که خیالش راحت شده بود بلافاصله گفت "خدا را شکر"!! و از اسب پیاده شد.
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...»
بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا ، باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد...
٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫۳