فسا در استان فارس

سنگ تراش پیر

فسا در استان فارس

محمد جواد
فسا در استان فارس سنگ تراش پیر

شهید دریادار مسعود انشایی 

متولد فسا سال 1341/8/17

تاریخ استخدام 1360/1/12

تاریخ شهادت 1367/1/29

مسئول جنگ افزار ناوچه جوشن

جاوید پیکر در خلیج ایرانی همیشه پارس

خاطره آخرین دیدار با شهید

وقتی ناوچه جوشن در ساعت سه بعدازظهر روز ۲۸/۱/۶۷ پایگاه دریایی بوشهر را برای اسکورت کشتیها و به قصد عزیمت به بندرعباس ترک می نمود هیچکس فکرنمیکرد قرار است روز بعد در خلیج فارس یک جنگ تعیین کننده و تاریخی اتفاق بیافتد. چند ساعت پس از حرکت و حوالی غروب در حالیکه جزیره خارک و بندربوشهر را پشت سرداشتیم در نزدیکی منطقه کلات به هرجای ناوچه که سرمیزدی همه مشغول فعالیت معمول خود بودند اما برخلاف ماموریتهای دیگر عجیب ترین مسئله ای که شدیدا به چشم می امد و حس میشد سکوت و فضای سنگین و غیرعادی حاکم برناوچه بود من که نگهبان پدافند 40 میلیمتری بودم روی هواکشی که به آن قارچی می گفتیم درکنار توپ پاشنه نشسته به دریای بسیارآرام و به اصطلاح روغنی و غروب زیبای خورشید آنروز خیره شده و آنقدردرخود فرورفته بودم که وقتی دستی شانه ام را لمس کرد برای لحظه ای تکان خوردم  سر را که برگرداندم افسر توپخانه و جنگ افزار ناوچه ناوبان مسعود انشایی را دیدم همانطور که دستش روی شانه ام قرار داشت گفت ببخشید و به شوخی ادامه داد چیف کجایی ؟ وقتی دید که دل و دماغ همیشگی را ندارم سر صحبت را بازکرد و با اشاره به ساحل ایران پرسید فکر میکنی تا ساحل چقدرفاصله داشته باشیم گفتم شاید هفت هشت مایل درحالیکه وی افسرنگهبان پل فرماندهی بود و فاصله تا ساحل را بهتر میدانست، فرمود شنا بلدی ؟ پاسخ دادم  بله   پرسید اگر اتفاقی بیفته فکرمیکنی میتوانیم تا ساحل شنا کنیم ؟ گفتم بستگی دارد اگر پای جان درمیان باشد بیشتر ازاین هم میشود شنا کرد دوباره پرسید چرا اینقدرگرفته ای؟ کمی بخند، گفتم به چی؟ گفت نگاه کن ماه درآمده بخند به سمت افق نگاه کرده و دیدم درحالیکه غروب خورشید کامل نشده هلال بسیار نازک ماه نیز پدیدار شده  سپس برایم خاطره ای تعریف کرد که تا آخر عمر فراموش نمیکنم

 

فرمود درکودکی توی کوچه ای نزدیک منزل پدریم در شهرفسا با بچه های هم سن و سال بازی میکردم که زنی از همسایه ها به ناگاه و با عجله ازخانه اش بیرون آمده درحالیکه دیوانه وار میخندید هردو شانه ام را گرفته و شروع کرد به تکان دادن و هی مثل دیوانه ها تکرارمیکرد بخند بخند . من که حسابی ترسیده بودم ازدستش فرارکرده و تا منزل دویدم مادرم که مرا رنگ پریده و هراسان دید در آغوشم گرفت و آرامم کرد وقتی داستان را برایش گفتم مادر لبخندی زده و گفت پسرم اینجا رسم است که با دیدن ماه شب اول اگر بخندی ماه هم به رویت می خندد و تا آخر ماه غم و غصه به دلت راه پیدا نمیکند

هنگامی که ناوبان انشایی خاطره شیرینش را تعریف میکرد هر دو می خندیدیم وی که خنده ی مرا دید گفت حالا درسته و آهسته از پاشنه ناوچه دور شد بعد از رفتن او به سوی افق برگشته و درکمال تعجب دیدم که ماه در آسمان نیست و هوا تاریک شده است بعدا متوجه شدم که او مرا از پل فرماندهی دیده بوده که بی حرکت و خیره به دریا نشسته ام و حدس زده که شاید روحیه ی مناسبی ندارم ( واقعا همین طور بود)  سپس از روی احساس وظیفه چون هم افسرنگهبان وقت و هم افسررسته خودم بود بسمت من آمده و حرفهایی زد که امکان نداشت در حالت عادی به زبان بیاورد این موضوع نشان میداد او هم توی حال و هوای دیگری سیرمیکرده درضمن آن هلال نازک هلال شب اول ماه رمضان بود و درگیری فردا در اولین روز ماه رمضان سال شصت و هفت رخ داد همچنین نمیدانستم وقتی که ناوبان انشایی آهسته در حال دور شدن از پاشنه جوشن است آخرین باری بوده که او را می بینم  هنگامی که بعد از درگیری وغرق ناوچه غروب غم انگیز روز بیست ونهم فرا میرسید و پرسنل برای زنده ماندن در دریا تقلا میکردند دریافتم که او هرگزنیازی به شنا تا ساحل وطن پیدا نکرده چرا که در اتاق عملیات با ناوچه جوشن در اعماق خلیج فارس آرامش ابدی یافته و جاوید الاثر شده است.

روحش شادو یادش گرامی باد. 



تاريخ : پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۹ | 16:41 | نویسنده : محمد جواد |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.