اسب سواری ، مرد فلجی را سر راه خود دید ڪه عصا بدست پیاده میرود....
مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند....
مرد فلج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را ڪشید و گفت :
اسب را بردم ...
و با اسب گریخت🐎🐎🐎🐎
پیش از آنڪه دور شود صاحب اسب داد زد :
*تو تنها اسب را نبردی*....
جوانمردی را هم بردی....
اسب مال تو .... اما گوش ڪن ببین چه می گویم
مرد فلج اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ ڪس نگو چگونه اسب را به دست آوردی.....
می ترسم ڪه دیگر *هیچ سواری به پیاده ای رحم نڪند*
حڪایت ، حڪایت روزگار ماست.......
به قدرتمندان و ثروت اندوزان و ڪاخ نشینان بگویید: شما ڪه با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان .... اسب قدرت بدستتان افتاده ...
شماها
نه فقط اسب .....🐎
ڪه ایمان .....🙏🏻
اعتماد ....😐
اعتقاد
و ...
نان سفره مان را بردید ...🍞
*فقط به ڪسی نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید*...
افسوس... ڪه دیگر نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی....✅