مرد بسيار قانع بود و زن تحمل اين همه ساده زيستي را نداشت.
روزي تاب و توان زن به سر رسيد و با عصبانيت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته هاي من توجه نمي کني، خود به کوچه و برزن مي روم تا همگان بدانند که تو چه زني داري و چگونه به او بي توجهي مي کني، من زر و زيور مي خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن مي گويد: برو هر جا دلت مي خواهد!
زن با نا باوري از خانه خارج شد، زيبا و زيبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتي؟ گشتي؟ چه سود که هيچ مردي تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا مي داني؟
مرد جواب داد: و نيز مي دانم در کوچه پسرکي چادرت را کشيد!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقيب کرده بودي؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعي بر اين داشتم تا به ناموس مردم نگاه نياندازم، مگر يکبار که در کودکي چادر زني را کشيدم!?
هرکه باشد نظرش در پي ناموس کسان ... پي ناموس وي افتد نظر بوالهوسانبوالهوسان
_________________________________________________
تا حالا کنجکاو شده اید که چرا شیر، سلطان جنگل است؟
در حالی که نه بدن ورزیده گوریل، نه قدرت بازو خرس، نه سرعت پلنگ، نه خیز آهو، نه درندگی گرگ، نه حیله گری روباه و نه خصلت کفتار را دارد ولی او را سلطان جنگل مینامند!! شیر به دلیل خصائص رفتاریش سلطان جنگل است، چون تا گرسنه نباشد شکار نمیکند ( درنده خو نیست)، در وقت گرسنگی شکار را به اندازه نیازش انتخاب میکند ( طماع نیست)، در بین حیوانات قوی ترین را انتخاب میکند (ضعیف کش نیست)، از میان حیوانات ماده های باردار را شکار نمیکند، ( رحم و شفقت دارد)، بعد از شکار اول اجازه میدهد خانواده تغذیه کنند ( از خود گذشتگی دارد)، هیچ گاه باقیمانده غذا را دفن یا از دسترس دیگر حیوانات دور نمیکند ( بلند نظر و سفره گذار است) و در وقت مریضی یا کهولت گله را رها میکند تا مزاحم آنها نباشد.
___________________________________________________
🌱حکایت مهرمادر
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
___________________________________________________
💞تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند. آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود. شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله تنهایی و غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است.
_______________________________________
حضرت سلیمان و مورچه عاشق
روزی حضرت سلیمان مورچهای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل میشوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعیام را میکنم!!
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابه جا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر میگویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در میآورد
تمام سعیمان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی است